وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

 توضیح:

 این مجموعه از متن هایی تشکیل شده که نکات ریز آموزنده ای در آن هست و در نگاه اول چیزی دستگیر انسان نمیشود و درک آن نیاز به کمی دقت دارد...

برای همین هم بعد از هر متن توضیحاتی درباره آن مینویسم تا بهتر درک کنید... 


متن1/1

هی تو

تو که کنار دریاچه نشسته ای 

تو که روی چمن لم داده ای

تو که به درخت تکیه کردی

تو که با ریگ های ریز و درشت به جان دریاچه افتاده ای

تو که قلابت دل دریاچه را شکافته

به فریاد ماهی ها گوش فرا ده

به قامت چمن ها دل بسپار

به اندام درخت التفات کن

به خودت بنگر و با صدایت آنچه گفتی فریادت کن!


توضیح:   

گاهی اوقات لازم است انسان برای کنترل حرکاتش به حرکات خودش توجه کند و از قدرتی که در اختیارش است

سو استفاده نکند...

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 مراسم




وقتی تابوتی را با جنازه ای که در آن است میبینید رسم این است که کلاهتان را بردارید و با ادب

بایستید و اگر کلاه ندارید سرتان را خم کنید ، این کار احترام گذاشتن به مرده ها تلقی میشود ولی چیزی که شما به

آن احترام میگذارید در واقع خود مرگ است.

مطمئنا بدترین مراسمی که انسان میتواند در آن حظور پیدا کند مراسم تدفین پدرش است.

آن روز مثل روزهای دیگر نبود...ابر های سیاه می غریدند ، آسمان میبارید.

از دور که نگاه میکردی تعدادی انسان عزا دار  با لباس سیاه رنگ در میان تپه های سبز دهکده منتهی به جنگل که

دور یک تابوت حلقه زده بودند و با جنازه ی درون آن حرف های ُآخر را میزدند را میدیدی.

چند دقیقه ای بود که ذرات ریز باران جای خود را به گرده های ریز برف داده بودند.

گرده های برف روی لباس سیاه جک مینشستند و با رنگ سپیدشان او را دلداری میدادند.

هوا سرد بود ، باد دهکده کوچک را در آغوشش کشیده بود و با دستان سردش جک را نوازش میکرد.

درختان هم مثل آسمان به حالش گریه میکردند... درختان تنها میهمانان این مراسم بودند که لباس سرخ بر تن

داشتند.

همه چیز سرد و بی روح بود حتی صورت جک که از درون میگریست و از بیرون مثل یک جنتل من دستهایش را از

جلو به هم قفل کرده بود و با حالتی عصا غورت داده مثل بادیگارد ها فقط به تابوت خیره شده بود.

جک آن روز برای اولین بار یک دل سیر گریه کرد.

آن روز هم مثل روزهای دیگر خیلی زود گذشت...

چند روز گذشت....

رفتار جک به کلی عوض شده بود.

- جک غذا آماده ست ...بیا پایین.

جک از پله های طبقه بالایی که  اتاقش که در آن بود پایین آمد ، وقتی چشمش به غذا افتاد حرکتش کند تر شد

دستش را روی حفاظ پله ها کشید و روی یکی از پله ها نشست.

و در حالی که سرش را با دو دست گرفته بود به مادرش گفت:

- بازم غذای گیاهی!؟

- جک توی برنامه غذاییت نوشته که سه شنبه ها باید غذای گیاهی بخوری... حالا میشه بگی امروز چند شنبه

ست؟ 

جک سرش را بلند کرد و گفت:

- مادر بذار راحت باشم... چه فرقی میکنه امروز چی بخورم!؟

   راستش را بخواهید مادر جک بعد از ، از دست دادن همسرش تنها جک را در دنیا داشت و هرگز دوست نداشت او

را هم مثل همسر بیچاره اش از دست بدهد

به همین خاطر بود که بیش از حد به جک توجه میکرد!

او با ابن کار میخواست جک را برای خودش نگه دارد ، اما این همان چیزی بود که باعث شد جک را از دست بدهد.

همان چیزی بود که جک را بیش تر از هر دردی آزار میداد.

وابسته بودن حس خوبی به او نمیداد ، او از زندگی با یک مادر دیکتاتور خسته شده بود.

جک بالاخره بعد از یک ساعت سر و کله زدن با مادرش راضی شد که پشت میز بنشیند و تا آخرین ذره اسفناج 

داخل بشقابش را بخورد.

مادرش با اشتها اسفناج ها را یکی بعد از دیگری ناکار میکرد.

ولی جک که هنوز هم میلی به غذا نداشت در حالی که چنگالش را لابه لای اسفناج ها فرو میکرد و با آنها بازی

میکرد زیر چشمی به مادرش زل زده بود و برای ابراز عصبانیتش نفس های محکم و مرتبی میکشید.

میدانست که بعد از تمام شدن غذای مادرش باید جلوی چشم های مادرش اسفناج ها را تک به تک بخورد،البته به

زور.

مادر جک بالاخره غذایش را تمام کرد و از او خواست تا تمام اسفناج هایش را بخورد...

جک هم طبق معمول بعد از سرگرم کردن مادرش به تلوزیون اسفناج ها را یکی یکی از پنجره آشپز خانه بیرون

ریخت...

وقت خواب شده بود...

ساعت حدودا 01:00 بود و مادر جک طبق معمول روی کاناپه خوابیده بود، صدای ضعیفی باعث میشد مادر جک  گاه

گداری این پهلو آن پهلو کند.

از بیرون که به پنجره اتاق جک نگاه میکردی یک زنجیره بزرگ از ملحفه های سفید و رنگی را میدیدی که مثل یک

ارتش منظم پشت سرهم از یک پنجره در طبقه دوم آویزان بودند.

کار خطرناکی بود... علاوه بر این که خطر سقوط جک را تهدید میکرد ، پایین رفتن از یک پنجره که تا یک جنگل بزرگ

فقط ده یا دوازده قدم فاصله داشت خود خطری بزرگ محسوب میشد و این دلیل کافی بود برای اینکه بگوییم جک یک

پسر شچاع است در غیر این صورت فکرش را بکنید مادر جک به او چه فشار روانی وارد کرده که جک حاضر شده 

ترس و بزدلی را کنار بگذارد و چنین کار وحشتناکی را انجام دهد.

جک بعد از یک ربع این ور آن ور شدن بالاخره پایش به زمین نمناک پای پنجره رسید.

بدون مکس و بدون یک حرکت اضافه چمدان قهوه ای رنگش را که پر از شکلات و شیرینی کرده بود برداشت و

در دل سیاه جنگل ناپدید شد.

از صبح روز بعد تا به امروز که پنج سال میگذرد مادر جک هر شب زیر پنجره ی اتاق جک می آید و یک دل سیر گریه

میکند.

یک شب که مادر جک مثل تمام شب های دیگر زیر پنجره ی اتاق جک خون گریه میکرد و دست به دامن روزگار شده

بود تا شاید پسرش برگردد ، لکه سیاهی را در روشنایی مرموز ماه دید.

  جک جلوی خودش پیرزنی را میدید که از شدت گریه نای نفس کشیدن را نداشت و حتی نمیتواند تقلا کند ، مثل

یکدرخت ِ بی جان، ایستاده بود و فقط به پیرزن نگاه میکرد، چهره ی پیرزن برایش غریب بود اما نقشی کمرنگ از

آن خانه چوبی و آن قاب پنجره پوسیده در ذهنش تلوتلو میخورد.

قد بلند، موهای ژولیده که گویی سالهاست کوتاه نشده اند، شلوار و پیراهن تنگی که به نظر میرسید روزی تن یک

پسر بچه 12 ساله بودند، هیچ کدام باعث نشدند که مادر جک فرزندش را نشناسد....

پیرزن صدایش میکرد درحالی که روی زمین نمناک میخزید و دستش را بسوی او دراز کرده بود التماسش میکرد...

زبانش را نمیفهمید، با حالتی خاص رویش را برگرداند و لنگان لنگان مثل یک آدم جنگلی به سمت جنگل رفت و یک 

بار دیگر در دل سیاه شب ناپدید شد.

                                                                                                                                          تمام...


09379278208 

حتمـــــــــــــا نظرهاتون رو SMS کنید.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

چه کسی روی دیوارها مینویسد!؟

 




 آقا و خانم دکستر زوج خوشبختی بودند.

 آنها به تازگی به ویلای جدیدشان در ایالت کوچک "اوهایو" آمده بودند.

همه چیز روال عادی خودش را طی میکرد، تا آن روز صبح که خانم

دکستر طبق معمول همیشه با صدایس لطیفش

آقای دکستر را صدا زد :

من دارم برای خرید میرم بیرون ، چیزی احتیاج نداری؟

 

آقای دکستر که طبق معمول همیشه خواب آلود و بی حال بود ، صورت

ریش آلودش را به متکای سفید رنگ مالاند و

باعلامت دست از خانم دکستر خواست تا تنهایش بگذارد...

یک ساعت بعد صدای فریاد تلفن آقای دکستر را از خواب ناز لنگ ظهر

بیدار کرد...

خانم دکستر از آقای دکستر خواست تا به دنبالش بیاید.

آقای دکستر طبق معمول پالتوی بلند و سیاهش را به تن کرد،کلاهش را

به سر کرد، کفش های شیک برق افتاده

اش را پوشید و بعد از آن شلوار پارچه ای اش را که با خط اتویش میشد

یک هندوانه را برید به تن کرد!!!

این یکی از عادات عجیب آقای دکستر بود ، اینکه اول کفشش را که

همیشه زیر تختش است بپوشد و بعد شلوار 

پارچه ای پاچه تنگش را...

بعد از 5 دقیقه آقای دکستر مثل یک سرباز صفر وظیفه شناس جلوی در

ظاهر شد ، مثل همیشه On Time.

وقتی خواست سوار اتومبیل سفید رنگش شود چشمش به خطوط بی

مفهومی افتاد که روی درب ماشین رو

خودنمایی میکردند.

عقب تر رفت و متوجه شد که خطوط بی معنا با مقیاسی بزرگتر جمله

ی "آلیزا دوستت دارم" را نمایش میدهند!!!

آقای دکستر با دیدن این جمله عصبانی شد. او مردی بود که خیلی زود

عصبانی میشد! آخرین باری که اعصابش

به هم خورد هفته ی گذشته بود که از شرکت اخراج شد و مجبور شد

برای جلب رضایت همکارش او را یک هفته به

ویلای شیکش در"کلمبوس" دعوت کند. 

هر توری بود آقای دکستر ، آلیزا را به خانه رساند، طبق معمول مثل

جنتلمن ها در ماشین را برایش باز کزد او را 

پیاده کرد و از او پرسید:

آلیزا تو میدونی این نوشته کار کی هستن؟ دیشب اینجا نبودن؟

آلیزا که از دیدن نوشته ها خیلی تعجب کرده بود با تعجب گفت:

صبح هم نبودن، نمیدونم......

قبل از این که آلیزای23 ساله جمله بعدی را برای دفاع از خودش به زبان

بیاورد ، آقای دکستر گفت:

برو تو ...سطل رنگ رو برام بیار میخام در رو رنگ کنم...

  آقای دکستر بیچاره تا غروب مشغول رنگ کردن درب بود.

یک بار دیگر شب شد، آقای دکستر در حیاط بزرگ دراز کشیده بود و

منتظر بود تا رویاهای شبانه به سرغش بایند

و او را با خودشان ببرند....

آسمان رخت سیاه بر تن کرده بود ، ستاره ها چشمک زنان به آقای

دکستر شب به خیر میگفتند...

چشمانش سنگین شد ، با صدای لالایی باد و سمفونی ملیح جیرجیرک

ها به خواب رفت.

و قتی دوباره چشمانش را باز کرد برق تیز آفتاب پلکهایش را برای چند

لحظه زمین گیر کرد ، دستش را جلوی صورتش

گرفت و با زحمت و البته برای اولین بار در 25 سالی که از زندگیش

میگذشت ساعت7 صبح بیدار شد.

آقای دکستر طبق عادت روزهای تعطیل خانم دکستر را برای گردش روز

تعطیل به "دره کویاهوگا" برد.

وقتی برگشتند غروب بود ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، جملات عاشقانه

ای که با اسپری قرمز رنگ نوشته شده 

بودند در نوری که از چراغ اتومبیل آقای دکستر تابانده میشد بار دیگر

خودنمایی کردند!

چند ماهی گذشت ، جمالات هنوز هم روی دیوار و درب خانه به چشم

میخوردند.

   آن شب صدای ناله های آلیزا که به آقای دکستر اسرار میکرد، درختان

را به رقصی اندوهگین در آغوش باد وادار کرده

بود.

باد زوزه میکشید و آسمان میبارید ، درختان دستانشان را بالا برده بودند

و با ناله های باد رقص تلخی را به نمایش

گذاشته بودند. قطرات درشت باران خودشان را به شیشه میکوبیدند ،

گویی میخواستند داخل بیایند و به آقای

دکستر بگویند که اشتباه میکند!

 

   آن شب آخرین باری بود که خانم دکستر صدای ناله ی باد را میشنید ،

حتی لحظه آخر به آقای دکستر گفت:

اشتباه میکنی!

فقط یک هفته از آن اتفاق تلخ گذشته بود که آقای دکستر مثل دیوانه ها

شده بود ...

خواهر آقای دکستر هم خانه جدیدش بود ، از او مراقبت میکرد تا در عالم

دیوانگی و جنون بلایی سر خودش نیاورد.

   یک شب که مثل تمام شبها سیاه و سردو بی روح بود ، خواهر آقای

دکستر صدایی شنید ،چوب دستی را

برداشت و  به طرف انبار رفت ، یک نفر اسپری سرخ رنگ را از انبار

براداشت...

تلو تلو میخورد ، انگار در خواب راه میرفت ، به سمت درب رفت ، خواهر

آقای دکستر برادرش را شناخت!!!

   روی دیوار نوشت:

"آلیزا هنوز دوستت دارم!!!"

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

توجه: این سریال کارتونی رو خودم ساختم.

aria adini

 

روایت و ایده داستان:

داستان این سریال روایتگر سرگزشت یک مرد 38 ساله است که توسط یکی از آشنایان خود با یک دانشمند

آشنا میشود ، او بی خبر از اینکه از قبل برای او نقشه کشیده اند ، به آزمایشگاه آن دانشمند " دکتر اسمات " میرود.

دکتر اسکات او را وادار میکند تا برای یک سفر آزمایشی به گذشته برود ( به سال 1984 ) در یک جزیره که دکتر اسکات معتقد است

آدولف هیتلر خود را در آن پنهان کرده تا یک حکومت جدید به پا کند و جهان را بازپس گیرد.

فصل اول این سریال کارتونی روایتگر اتفاقات قبل از سفر است و نشان میدهد که آقای " شال " (شخیت اصلی )

چگونه برای گریختن از این مخمصه تلاش میکند و هر بار دوست او " رومئو " او را به دفتر یک روانپزشک میبرد تا او را فریب دهد

و از بازگشت به خانه منصرف کند.

علت نامگزاری این سریال این است که آقای شال برای هفت روز به آن جزیره سفر میکند.

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: شنبه 12 مرداد 1387برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 توجه:

این مقاله رو من شخصا نوشتم و با توجه به اطلاعات شخصیم...

از هیچ جا کپی نشده... و هیچ منبای ندارد...


نقدی بر دارم نمایشی

 درام در واقع نوعی نوشته در قالب داستان ، شعر ، فیلم نامه یا ... است که واقعیات تلخ زندگی انسان را بیان

میکند و در اغلب اوقات می توان آن را در هنر سینما و نمایش اوج قدرت نمایشی یک نویسنده دانست.

چرا که هنر نوشتن یک درام ناب در یک نویسنده زمانی به اوج میرسد که آن را در فالب حرکات فیزیکی و دنیای خلق

شده توسط وی به مخاطب تلقین کند.

تجربه نگارش درام های نمایشی ثابت کرده که یک درام ناب میتواند اثر غیر قابل باوری بر مخاطب خود بگذارد.

در واقع آنچه درام را به این قدرت دست نیافتنی در میان سبک اصلی سه گانه ( درام - تراژدی - طتز ) رسانده بیدار 

کردن احساسات و حس همدردی مخاطب است و حس همدردی با کارکتر مورد نظر این پیش فزض را در مخاطب

خود بوجود می آورد که روزی مقابل یک شخصیت در زندگی حقیقی خود وی را درک کند و طبق نظریات

جامعهشناسان درک از اطرافیان اولین پون مثبت برای برقراری یک ارتباط خوب و صمیمی و حتی رسمی است ،

اینجاست که ارزش یک درام در مقیاسی هر چند کوچک ولی کاربردی در زندگی حقیقی انسان و جایی به دور از پرده

سینما به چشم میخورد.

درام از همان ابتدا خود را از دنیای ادبیات کودکانه و داستانهای فانتزی و سرگرم کننده جدا کرد و به مخاظبین خود

اثبات کرد که برای درک درام واقعی نیاز به منطقی بالغ و رشد کرده است.

آنچه که این روزها دغدغه درام نویسان میباشد در واقع تنها بودن درام در بعضی جوامع است. برای مثال جوامعی

چون فرانسه ، ایتالیا و همچنین اسپانیا سینمای درام را میپسندند و از آن استقبال بی نظیری میکنند.

اما در جواماعی مانند جامع ما مردم به علت داشتن دغدغه های فکری روزمرعه یا هر عامل دیگری یه اصطلاح با

درام قهرند به زبان ساده تر درام در این جوامع "مخاطب خاص" تلقی میشود.

در یک درام نمایشی آنچه میتواند برای خلق درامی مطلوب به یک نویسنده کمک کند در واقع پدیده اینسالیشن

است.

در پدیده INESTALITION نویسنده قادر است به کمک چیدمان اشیا و افراد و همچنین با بهره گیری از یک موسیقی

مناسب موضوع مورد نظر خود را به مخاطب تلقین نماید.

البته نویسنده در درام نمایشی میتواند برای پایین آوردن سطح درام خود از دیالوگ ها نیز استفاده کند ولیکن گاهی

اوقات سطح درام تا حدی بالا میرود که حتی با وجود اورلب کردن (تلفیق) این دو عامل نیز به سختی میتوان منظور

نویسنده را درک کرد و حتی برای بعضی افراد گنگ و مبهم میباشد...

و این نه تنها از جذابیت درام نمیکاهد بلکه درام را نزد مخاطب واقعی خود محبوبتر میسازد.

حسن دیگر درام نسبت به سبک های دیگر چند پهلو بودن و منعطف بودن آن میباشد... 

بدین معنا که:

یک درام نویس حرفه ای میتواند در یک اثر چند موضوع را با یکدیگر تلفیق کند.

بهترین نمونه برای اثبات این مدعا فیلم سینمایی " سینما پارادیزو" میباشد که محصول مشترک کشور فرانسه و

ایتالیاست و به جرات میتوان آنرا یگانه شاهکار دنیای  درام دانست.

 " جوزپه تورناتوره " نویسنده و کارگردان این اثر که سابقا عکاس و تدوین گری بیش نبوده با خلق این اثر بینظیر 

که البته دومین کار وی بوده به جهانیان اثبات کرد که یک درام خوب را یک نویسنده خوب خلق نمیکند بلکه یک بیننده

خوب خلق میکند!!! 

جالب ترین نکته در باره ی این فیلم این است که نویسنده در یک سوم آغازین مخاطب خود را میخنداند و در یک سوم

میانی فیلم مخاطب را با داستان درگیر میکند و در یک سوم پایانی فیلم اشک مخاطب خود را سرازیر میکند.

این تغییر حالت و مانور میتواند به کمک چند پهلویی داستان یا اثر رخ دهد ، البته نویسنده برای موفقیت در خلق 

چنین موقعیت هایی باید  معلومات بالایی داشته باشد .

مورد دیگری که در خلق یک درام ناب موثر است در واقع همان چیزیست که امروزه جلوی پیشرفت درام ما را گرفته.

بهره گیری از صحنه های احساسی و اجتناب از ممیز های بی مورد.

بدین معنا که برای یک نویسنده نباید دغدغه خود سانسوری و محدودیت وجود داشته باشد.

به عبارتی گویاتر مهم ترین عامل ویران کننده ی یک اثر درام سانسورهای بی جا و بی مورد است.

در یک درام حتی مبتذل ترین سکانسها به شرط داشتن ساختاری آگاهانه و هوشیارانه میتوانند به اثر مثبت خود را

بر مخاطب بگذارند برای مثال در آثاری مثل پارادیزو - مالنا - ستاره ساز و غریبه موزیک،سکانسهای مبتذل را به 

محبوبترین و حتی اشک آور ترین سکانسها تبدیل کرده.

و جالب است بدانید که موضوع اصلی فیلم پارادیزو به رغم چند پهلو بودنش همین سانسورها و ممیز هاست.

پارادیزو بیانگر نابودی سینما به دست قیچی های برنده ی نگاتیو های ارزشمند یک نویسنده است.

سکانسهایی که برای خلق هر کدام از آنها ساعتها زمان و انرژی گذاشته شده.

اما...

در صورتی که صحنه های ممیزی بطور ناشیانه و ناکارآمد در فیلم چیده و اکران گردند آنگهاه میتوان گفت که ارزش

درام زیر سوال رفته ، چرا که درام پدیده ایست که برای اثبات تفاوت میان  عشق واقعی و عشق شهوانی میکوشد

و استفاده از سکانسهای ناموفق بیان نویسنده را عوض کرده و حتی میتواند منظور را کاملا معکوس برساند.

مهمترین عامل برای جلوگیری از این اتفاق ناگوار در یک درام موسیقی میباشد.

    در اواسط متن به وجود سانسورها و به طبع آن پایین آمدن کیفیت درام اشاره کردم ، با این حال برای جامعه ما

موضوعی جایگزین ایده های تینیجری و عاشقانه شده که در واقع برگ برنده ایست برای سینمای ما.

"دفاع مقدس" را میتوان ناجی سینمای درام دانست چرا که دفاع مقدس به رقم اتفاقات تلخ و متعدد و مستندی که

در خود جای داده میتواند جای خالی داستانهای تینیجری و عاشقانه را پر کرده و صرف نظر از این بحث ناخواسته

یک راهنما برای نویسندگان ما محسوب میشود. به این خاطر که در ژانر دفاع مقدس جایی برای فانتزی نوشتن و

لودگی های مرسوم نیست و این خود باعث میشود که نویسنده در نگارش احتیاط نماید و از مسیر اصلی دور نشود.

البته این نوع درام ها نیز مقیاس و معیار اندازه گیری خاص خود را دارند و از عیب و اشتباهات فردی به دور نیستند.

ادامه دارد...

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: جمعه 26 آبان 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نقد فیلم "سینما پارادیزو"

شاهکار سینمای جهان


 

وقتي به تماشاي اين فيلم مي‌نشينيم، نمي‌دانيم كه جزو كداميك از تماشاگران سينما پاراديزو هستيم. مردي كه آب دهان پرت مي‌كند؟ نوجواناني كه به فكر خودارضايي مي‌افتند؟ مردي كه تمام ديالوگها را حفظ است و مي‌گريد؟ مردي كه تنها سالن سينما را براي ارضاي غرايز خود انتخاب كرده است؟ كسي كه فقط در فكر سرگرم شدن است؟ يا حتي كشيشي كه صحنه‌هاي غير اخلاقي را از فيلم حذف مي‌كند؟ جوزپه تورناتوره سازنده فيلم مخاطبش را محك مي‌زند. او چه نگاهي به سينما دارد؟ آيا همچون توتو سينما پاراديزو را ميعادگاه عاشقان مي‌دانيم؟

بلي، شهر كوچك زادگاه سالواتوره سنبل همه دنياست و در قسمتي كوچكي از اين دنيا كساني هستند كه به عشق مي‌انديشند. اين قسمت كوچك چيزي نيست مگر «سينما پاراديزو». سالواتوره واجد غريزه است اما عشق را هم مي‌شناسد و اين معمولي‌ترين خصوصيت انسان متعالي است. تورناتوره عشق و غريزه را در هم مي‌آميزد و راه انفكاك آنها را باز مي‌گذارد. سينما پاراديزو درامي عاشقانه است. فيلمي است درباره عشق و نه نفس افرادي كه آن را تجربه مي‌كنند. او با نگاه نوستالژيك به سالهاي بعد از جنگ دوم جهاني باز مي‌گردد و با انتقاد شديد از فرهنگ و بورژوازي حاكم بر ايتاليا و به خصوص سيسيل و در نهايت همسايگان سينما پاراديزو از رنسانس عقب افتاده در قرن بيستم و نفوذ كليسا (آن هم از نوع كاتوليك) در آداب و رسوم و به خصوص هنر سخن مي‌گويد و آن را مضحكه قرار مي‌دهد. هرچند كه فيلم جهان‌شمول است چون تماميت‌خواهي ايدئولوژي و اثر آن بر فرهنگ و هنر درد پايان ناپذير جوامع بشري است. تورناتوره نگاه دوربين، غريزه، عشق و معرفت را به خوبي مي‌شناسد و رد پاي آن تا فيلم «مالنا» هم كشيده شده است.

سينما پاراديزو قدرتمند و تاثيرگذار است و از نظر احساسي اعماق انسان را در مي‌نوردد به طوري كه كمتر انسان صاحب انديشه‌ايست كه در يك‌سوم انتهايي فيلم به كرات نگريسته باشد. تورناتوره بلاي سانسور و در حقيقت بلاي نفوذ ذهنيت غير هنري را در هنر نمايش مي‌دهد و اين از كسي كه خودش ايتاليايي است و كاتوليك را خوب مي‌شناسد بعيد نيست. سينماي آلفردو نماد معرفت است، چيزي كه توتوي كوچك را مجذوب مي‌كند و در انتها خود اوست كه در چنين بينشي غوطه مي‌خورد. مرد ديوانه از شخصيتهاي مهم فيلم است با اينكه تنها در چند سكانس آن هم به شكل گذري به او اشاره مي‌شود چون او نماينده‌اي از هم‌جنس‌هاي خود يعني همسايگان و شهروندان مجاور است.

كور شدن آلفردو هم نمادين است و نشانگر بلوغ انديشه و معرفت اوست چون بعد از رسيدن به مقصود نيازي به نگاهي مادي وجود ندارد. او بعد از سوختن و دگرديس شدن سينما پاراديزو كور مي‌شود؛ درست همزمان با سكان به دست گرفتن توتو (سالواتوره) و عدم سانسور فيلمهايي كه بعد از اين نمايش داده مي شوند. او به شكلي استعاري پاي بي‌فرهنگي را از سراي شكننده هنر بيرون مي‌كشد. آلفردو در جايي مي‌گويد:«آتش زود خاكستر مي‌شود، هميشه آتش بزرگتري آتش فعلي را مي‌بلعد.» و اين در حالي است كه عجيب‌ترين سكانس فيلم يعني طرد معنوي النا و عشق او به سالواتوره از ديدگان مخاطب مي‌گذرد. عجيبي اين بخش در دگرگوني شخصيتي آلفردو است، كسي كه به عشق احترام مي‌گذارد و به اين شكل غم‌انگيز عشق را نجات مي‌دهد. داستاني را هم كه او درباره سرباز و ملكه تعريف مي‌كند گواه بر اين ادعاست.

تورناتوره نشان مي‌دهد كه انسانها هميشه به دنبال قهرمان هستند و حكمت را در آنها جستجو مي‌كنند و انسان بودن خود را به فراموشي مي‌سپارند؛ توجه كنيد به جملات زيبايي كه آلفردو به زبان مي‌آورد و بعد معلوم مي‌شود كه اين جمله ديالوگ هنرپيشه معروف يك فيلم بوده است. هرچند در انتها او به حمكت مي‌رسد و خود را باز مي‌شناسد و از روي دل خودش حرف مي‌زند طوري كه سالواتوره هنوز گمان مي‌كند آلفردو درگير سينماست. فقر فرهنگي، سانسور، عشق و انسانيت نكات مهمي هستند كه تورناتوره در فيلم خود به آنها اشاره مي‌كند. شايد يكي از مهمترين سكانسها مكالمه مادر سالواتوره با سالواتوره است كه در اينجا نقش تجربه و عقل بر هرچيز مي‌چربد، مادري كه تنها به تنبيه سالواتوره در كودكي دست مي‌زد اكنون از وفاداري و احترام به معشوقه‌هاي غير عاشق و كاذب سالواتوره دم مي‌زند.

 سينما پاراديزو محكم، روان و خوش‌ساخت است و ديگر در تاريخ سينما و شايد در سينماي تورناتوره تكرار نخواهد شد. سينما پاراديزو دير مغان است و آلفردو پير اين دير است. او در انتها به عرفان مي‌رسد و سالواتوره در عشق مجازي مي‌ماند. تورناتوره در اين فيلم دين خود را به سينما و ارادت خود را به سينماي معصوم ميكل‌آنجلو آنتونيوني ادا كرده است. النا آدرس خود را پشت يادداشت مربوط به فيلمي از آنتونيوني مي‌نويسد كه آن فيلم هم درباره عشق و انسان است. تورناتوره به عشق نيز اداي احترام كرده است. او سالواتوره را ساخته است و سالواتوره تورناتوره را. سينما پاراديزو مرگ ندارد، او در قلب تپنده هنر زنده است.

 

 

 

حرفهاي احساسي درباره فيلم:

 

ايتاليا مهد فيلمسازاني است كه عاشق آنها هستم. سينماي ايتاليا را به خاطر وجود فدريكو فليني براي فيلم جاده، ويتوريو دسيكا براي فيلم دزد دوچرخه و جوزپه تورناتوره براي فيلم سينما پاراديزو در قلبم جا داده‌ام (البته جاي روبرتو بنيني و برناردو برتولوچي خالي نباشد). با سينما پاراديزو گريستم. نه به خاطر عشق ناكام سالواتوره. به خاطر عرفاني كه مي‌تواند با وسيله‌اي چون سينما متجلي شود. به خاطر درامي كه در ذهنم ته‌نشين شد و به خاطر خراب شدن سينما پاراديزو كه نماد خرابي ميكده عاشقان بود. آلفردو را دوست دارم چون بزرگي عشق را به من نشان داد. تورناتوره را دوست دارم چون عظمت سينما را خاطرنشان كرد. در جايي خواندم كه شخصي سينما پاراديزو را فيلم هندي ايتاليايي خوانده بود!‌ اين بي رحمي چطور ممكن است؟ آيا عشق و عرفان تا اين حد نازل است؟ دوست دارم روزي تورناتوره را ببينم و از او بپرسم: چطور آلفردو را خلق كردي؟ اين هم خلاقيت و نازك‌بيني را از كجا كسب كرده‌اي؟ بشر بايد به سينما و سينما بايد به تو افتخار كند. همين.

 

 

 

 

در جايي خواندم:

 

چند سال پيش، وقتى قرار شد فيلم «مالنا» اثر ديدنى جوزپه تورناتوره در خانه سينما به نمايش درآيد، خيلى‌ها - كه فيلم را قبلاً ديده بودند - از سر كنجكاوى به ديدن نمايش رفتند تا ببينند «چگونه» مى‌خواهند آن را نشان بدهند. جمعه هفته پيش هم وقتى شبكه سوم تلويزيون، فيلم «سينما پاراديزو»، اثر ديگرى از تورناتوره را پخش كرد، خيلى ها با همين كنجكاوى به تماشاى آن نشستند. هر دو فيلم، از آثار ماندگار تاريخ سينماست و البته «سينما پاراديزو» يكدست‌تر و حرفه‌اى‌تر و ماندگارتر. در هر دو نمايش - به شكل طبيعى و قابل انتظار - بخش هايى از فيلم حذف شده بود و نسخه كامل به نمايش درنيامد. در تمام اين سال ها به اين مسأله عادت كرده‌ايم، اما بهتر نيست با شاهكارهاى عالم سينما اين برخورد را نداشته باشيم؟ سريال‌‌هاى ريز و درشت آلمانى و فيلم هاى تجارى آمريكايى و خيلى چيزهاى روزمره‌اى كه براى تأمين خوراك آنتن شبكه‌ها پخش مى‌شود، شايد آنقدر از جرح و تعديل صدمه نبيند، اما فيلم‌هاى برتر تاريخ سينما را نبايد تكه پاره كرد و نمايش داد. عدم نمايش بهترين كار است. دست بردن در يك اثر هنرى و به هم زدن كليت آن، با هيچ توجيهى پذيرفتنى نيست. وقتى قرار است «سينما پاراديزو» را بدون صحنه پايانى و نتيجه‌گيرى نهايى فيلمساز نمايش دهيم، چرا اصلاً بايد آن را پخش كنيم؟ اين فقط صدمه به يك فيلم نيست، يك جور تحريف است، تحريف تاريخ؛ براى كسانى كه پاى تلويزيون نشسته‌اند و فيلم را قبلاً نديده‌اند و منتظرند يكى از بهترين فيلم‌هاى تاريخ سينما را ببينند.

 

 

ديالوگهاي به ياد ماندني:

سالواتوره: چطور تونستی هميشه تنها زندگی کنی. می تونستی ازدواج کنی اما...

مادر: هميشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم هميشه وفادار ماندی. وفاداری چيز بديه. وقتی وفادار می‌مونی هميشه تنهائی.

 

سالواتوره: می خوام تو رو ببينم

النا: زمان زيادی گذشته. چرا بايد همديگر را ببينيم. چه فايده‌ای داره. من پير شدم سالواتوره، تو هم همينطور. بهتره همديگر رو نبينيم.

 كشيش: وقتي ميايم سرپايينيه و خدا كمك ميكنه؛ اما موقع برگشتن سربالاييه و خدا فقط ميشينه و نگاه مي‌كنه!

 آلفردو: پيشرفت هميشه دير مي‌رسه!

 آلفردو: زندگي روزانه در اينجا، تو فكر مي‌كني اينجا مركز دنياست. فكر مي‌كني هيچ چيز اينجا تغيير نمي‌كنه اما وقتي براي يك سال، دو سال اينجارو ترك مي‌كني و بر مي‌گردي مي‌بيني همه چيز تغيير كرده. چيزايي كه به دنبالشون اومدي ديگه نيستن. هرچي به تو تعلق داشته از بين رفته. قبل از اينكه عزيزانت رو پيدا كني مجبوري چند سال دوري بكشي و به اينجا برگردي. به زادگاهت. اما حالا ديگه نه. ديگه امكان‌پذير نيست. تو الان كورتر از مني!

سالواتوره: كي اينو گفته؟ گري كوپر؟ جيمز استوارت؟ هنري فوندا؟ هان؟

آلفردو: نه اين دفه حرف خودم بود. زندگي مثل فيلم نيست. خيلي سخت‌تره!

منبا:

جستجوگر گوگل


یک کلام هم از خودم: ( آریا آدینی)

من وقتی این فیلم رو دیدم برای اولین بار توی زندگیم گریه کردم....

فیلم رو بعد از اینکه کامل دیدم 3 بار دیگه گذاشتم توی دستگاه و پشت سر هم دیدم...

و هر بار که اون رو دیدم گریه کردم...

در واقع من بعد از دیدن این فیلم شروع به نوشتن داستانهای درام کردم...

حتــــــــــــــما ببینید...

تمام...


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 9 آبان 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اردوگاه اوردوک


 

مقدمه:

        این داستان یک داستان متفاوت است!

           تفاوت آن با دیگر داستان های من  این  است که من در این داستان

           سنت شکنی کردم و داستان ترسناکی به سبک استاین نوشتم.        


قسمت اول:

 

وقتی فهمیدم که قرار است سه شنبه هفته آینده برای جمع کردن نمونه برگ های درختها برای درس

زیست به اردوگاه اوردوک برویم خوشحال شدم و تمام زنگ ریاضی را لحظه شماری میکردم تا زنگ

بخورد و من برای گرفتن رضایت از پدر و مادرم به خانه بروم.

درباره ی اردوگاه اوردوک خیلی شنیده بودم از شاگردهای کلاس چهارم الف که سال پیش همین

موقع به آنجا رفته بودند و اتفاقات عجیبی برایشان افتاده بود.

اتفاقاتی که هیچ وقت نگفتند چیست و ما هم هیچ وقت از آنها نپرسیدیم! فقط گفقند اتفاقات خوبی

نبود.

اما الان که فرار است به یک اردوی دو هفته ای به اردوگاه اردوک برویم میتوانم طبق معمول همیشه 

پیش بینی کنم که تقریبا تمام بچه هایی که به این اردو میایند بعد از شنیدن صدای زنگ جلوی کلاس

آقای نیکلسون دکستر صف میکشند تا از شاگردهای چهارم الف بپرسند پارسال در اردوگاه اوردوک 

چه اتفاقی برایشان افتاده...

آنقدر به این چیزها فکر کردم تا بالاخره زنگ مدرسه به صدا در آمد.

همان طور که پیش بینی کرده بودم همه ی بجه های کلاس ما جلوی کلاس آقای دکستر صف کشیده بودند اما وقتی

آقای نیکلسون (مدیر مدرسه) همه بچه های ما را از سالن بیرون کرد ، هیچ کس آن روز موفق به دیدن

بچه های کلاس چهارم الف نشد ، چون آقای دکستر همیشه شاگردانش را نیم ساعت دیرتر تعطیل

میکرد!

من و دوستانم شاندی،اریک،پیتر و راشل همیشه در مسیر خانه درباره ی اتفاقات خاصی که در مدرسه 

می افتاد حرف میزدیم... البته پیش بینی اش کار خیلی هم سخت نبود که تمام آنروز همه ی ما ساکت 

بودیم و فقط به این میکردیم که پارسال چه اتفاقاتی برای چهارم الفی ها افتاده بود!؟

بالاخره هرطوری بود شب را به صبح رساندیم و البته زنگ اول (ورزش) را هم به هر زوری بود رد کردیم.

زنگ تفریح اول بعد از در آوردن لباس ورزش و پوشیدن یونیفورم های مدرسه خودمان را هرچه سریعتر

به سالن غذاخوری مدرسه رساندیم.

من و شاندی و اریک و راشل به طرف میز چهارم الفی ها حمله ور شدیم ، و روی صندلی چرم نشستیم.

مثل همیشه راشل شروع کرد...

موهای بورش را کنار زد، عینک ته استکانی اش را دراورد و روی میز گذاشت و بعد شروع کرد.

طبق معمول بی مقدمه...

- بچه ها میخواستم ازتون یه سوال بپرسم ...

پاتریک که به قول خودش گردن کلفت کلاس چهارم الف بود در حالی که چنگالش را در استیک سوخاری اش

فرو میکرد گفت:

"(سریعتر بگو و برو ...)"

بعد به صورت راشل نگاه کرد و با خنده ای که از روی بدجنسی بود گفت: 

 "(برام افت داره با شما بچه نه نه ها سر یه میز نهار بخورم.)"

بعد استیک سوخاری شده اش را که با چنگال اسیر کرده بود گاز زد.

راشل بعد از اینکه پاتریک اسیکش را غورت داد خیلی جدی گفت:

"(ببین دعوای هفته پیش رو فراموش کن ازت یه سوال دارم... سال پیش توی اردوگاه اوردوک چه اتفاقاتی براتون

افتاد!؟)"

پاتریک که در حال جویدن لقمه دوم استیکش بود و سرش را پایین گرفته بود ، ابروهایش را بالا انداخت ، سرش را

بالا آورد و با صدای بلند و تمسخر آمیزی فریاد زد:

"(هی ببینید ابن بچه ننه ها میخان برن اوردوک!!!ا اونا امسال میخان روی ما رو کم کنن!!!)"

بعد از اینکه پاتریک این حرف را تمام کرد تمام سالن غذا خوری یکجا منفجر شد .. همه ما را مسخره میکردند...

صدای خندشان روی اعصابمان بود!

راشل عینک ته استکانی اش را از روی میز برداشت و بعد بلند شد و به سمت در حرکت کرد. ما هم پشت سرش

حرکت کردیم. فقط چند قدم مانده بود تا از سالن غذاخوریخارج شویم که پاتریک از جایش بلند شد و در حالی که 

کلاه نقابدارش را سر میکرد یلتد گفت:

"(بجه ها به نظر شما این بچه ننه ها میدونن که امسال من به عنوان سرگروهشون یاهاشون میرم  اوردوک!!؟)"

بعد از شنیدن این جمله را شنیدم برای چندصدمین بار در سه ماهی که از سال تحصیلی میگذشت دلم میخواست

یک مشت آبدار نصیب پاتریک کنم ، شاید اگر این همه نوچه دور و برش جمع نشده بود تا حالا چند بار این کار را

کرده بودم.

پاتریک وقتی در چهارچوب در خروجی به راشل  رسید دهانش را نزدیک گوش راشل برد و در حالی که به یک جا خیره

شده بود خیلی آرام و زممه وار به او گفت:

"(پارسال اتفاقات ترسناکی افتاد... نرو اوردوک...حرفمو جدی بگیر!!!

پایان قسمت اول...

 

  

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 28 شهريور 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 الگوهای من در نویسندگی:

جوزپه تورناتوره (درام)

همه او را سلطان درام در جهان میدانند.

تمام فیلم های او اسکار گرفته اند و فیلم "سینما پارادیزو" را که او نوشته و کارگردانی کرده تمام کارشناسان

شاهکار سینمای جهان میدانند!!!


آر.ال.استاین (ترسناک)

ار.ال استاین بهترین نویسنده داستانهای ترسناک برای جوانان است و اسم او حتی در کتاب رکورد های گینس

هم ثبت شده...


میک جکسون   (تاسف بار)

 او برای اولین داستانی که نوشت نامزد جایزه بهترین نویسنده سال شد!

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 شهريور 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

داستان سریالی " اردوگاه اوردوک" 

بزودی در همین وبلاگ


ژانر: هیجانی-حادثه ای (ترسناک)


آغاز نگارش:    7 شهریور 1391

پایان نگارش:       هنوز تمام نشده!


قسمت اول:      بزودی در همین وبلاگ


نویسنده و طراح داستان:  

 آریا آدینی

آریا آدینی

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 شهريور 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com