وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

سامبای مرگ 

(فصل اول)

آریا آدینی بهار92

 

بزودی...

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

در وصف کمپانی

ROCK STAR GAME 


شروع:
همه چیز در چند دهه پیش شروع شد. یعنی در سال های 1972 تا 1974. در طی این سالها در کشور انگلستان دو برادر متولد شدند. برادر بزرگتر "سم" و برادر کوچکتر "دن" نام داشتند. نام خانوادگی آنها نیز " هاوسر " بود .رویای این دو برادر از بچگی(به گفته خودشان) این بود که به یکی از ستارگان موسیقی راک تبدیل شوند زیرا در دهه 70 و 80 میلادی موسیقی راک پیشتازی می کرد و این دو برادر نیز تحت تاثیر اتفاقات پیرامون خود در آن زمان آرزو داشتند به ستارگان موسیقی راک تبدیل شوند. اما سرنوشت آنان چیز دیگری بود که اصلا به موسیقی راک ربط نداشت! 27 الی 28 سال از تولد این دو که حالا مرد شده بودند می گذشت و سال 1998 فرا رسیده بود. این دو برادر که رویایشان به واقعیت نپیوسته بود مدتی بود که به صنعتی نو ظهور به نام بازی های رایانه ای علاقه ای وافر پیدا کرده بودند و دوست داشتند وارد این عرصه شوند. بالاخره در زمستان همان سال با تلاش روزانه این دو مرد شرکتی در نیویورک تاسیس شد به نام ROCKSTAR GAMES و از اینجا بود که دست سرنوشت به کمک برادران آمد.
شاید شما تا به حال توجه نکرده باشید ولی لازم به ذکر است که نام شرکت بازی سازی این دو برادر برگرفته از رویای کودکیشان است که نتوانستند به آن برسند ولی کاری کردند که نام آن تا ابد جاودانه باشد. شرکت راکستار در ابتدا ، مانند همه شرکتها ، شرکت کوچکی بود اما هر روز پیشرفت کرد و همانطور که می دانید همکنون یکیاز بزرگترین شرکت های صنعت گیم می باشد. در حال حاضر "سم" ریاست شرکت را بر عهده دارد و برادر کوچک ترش "دن" معاون و نایب رییس شرکت است. شاید به توان گفت راکستار شرکتی بود که ره صد ساله را یک شبه پیمود و این امر را فقط مدیون یک چیز بود و آن هم اینکه در همان سال تاسیس یعنی 1998 بازی را ساخت به نامGrand Theft Auto که همکنون این بازی بیشتر شبیه یک اسطوره است تا یک بازی کامپیوتری !!!
همکنون ساختمان مرکزی راکستار در آمریکا و در شهر نیویورک و در منطقه ای به نام سوهو قرار دارد.

RedDead : Redemption در بهار سال گذشته ( درست همین موقع !! ) عرضه شد و امسال در مراسم VGA توانست خود را به عنوان برترین بازی سال 2010 معرفی کند. توصیف Red Dead : Redemption واقعا سخت است. در واقع " مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید " . اگر می خواهید Red Dead : Redemption به درستی درک نمایید باید خودتان آنرا بازی کنید . اما توضیح کوتاهی در مورد بازی ضرری ندارد. بازی شما را در نقش فردی به نام " جان مارستن " قرار می دهد . بازهم غرب وحشی آماده پذیرایی از بازی کننده هاست اما این بار بسیار وسیع تر از آنچه که حتی فکرش را بکنید. داستان Red Dead :Redemption به قدری زیباست و آنقدر خوب روایت میشود که محال است کسی بازی را آغاز کند و آنرا نیمه تمام بگذارد. از سویی گیم پلی و محیط های بازی آنقدر خوب و عالی طراحی شده اند که وقتی در حال بازی کردن Red Dead : Redemption هستید دقیقا حس می کنید خودتان در غرب وحشی هستید و افسار یک اسب را در دست گرفته اید. Red Dead : Redemption مملو از شگفتی است و این شگفتی های محدود به یکی دوتا نمی شوند و تا خودتان بازی را تجربه نکنید این شگفتی ها را درک نخواهید کرد اما بگذارید به عنوان مثال یکی از این شگفتی های این دنیای غنی راکستاری را برایتان باز گو کنم. این اتفاقات در دنیای Red Dead : Redemptionافتاده و من در نقش جان مارستن بودم. به یکی از شهر های مکزیک رسیده بودم که اگر اشتباه نکنم نامش Casa Madrugada بود . به دنبال یک خانه بودم تا بتوانم بازیم را در آن ذخیره کنم. ناگهان یک مغازه آهنگری توجه مرا به خود جلب کرد. گیم پد کنسول را زمین گذاشتم و تصمیم گرفتم دقایقی به مشاهده آهنگر بپردازم . در ابتدا او شروع کردن به کوفتن یک تکه آهن که انگار نعل اسب بود. بعد از چند دقیقه وی برگشت و با اهرم مخصوص آهن داغ را نگاه کرد و با دیگر شروع به کوفتن آهن کرد. این عمل سه بار تکرار شد و آهنگ گر آهن را بلند کرد و آنرا در آب گذاشت تا سرد شود و سپس آنرا بیرون آورد و روی تعداد زیادی از نعل های ساخته خودش انداخت. سپس گویی که انگار خسته شده باشد روی یک نیمکت در کنار مغازه اش نشست و از روی میز کنارش لیوان آبی را برداشت و شروع به نوشیدن کرد و پس از نوشیدن عرق خود را با دستمالی خشک کرد!!! بازی را ذخیره کردم و صبح روز بعد در دنیای بازی بازهم به مشاهده آهنگر پرداختم وی اینبار وقتی خسته شد سری به کافه شهر زد و یک نوشیدنی خرید و آنرا نوشید و دوباره به سرکار خود بازگشت !! و این همان خلاقیت و هنر راکستاری است که در سراسر مقاله بحثش را می کردم. Red Dead : Redemption شاهکاری است تا سالهای سال کهنه نمی شود پس هرکاری می کنید بکنید ولی Red Dead : Redemption را بازی کنید !!!

                           
 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


 

برای تماشای ویدیو های مربوط 

به این وبلاگ به آدرس زیر مراجعه

کنیـد:

www.FarhangShahr23.mihanblog.com
 


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


اساس انتخاب نام رمان

نام رمان در واقع بیانگر روند و سرعت سیر داستان در رمان میباشد. بدین معنا که:

نام رمان استعاره ای از ترکیب آرامش درونی واژه "سامبا" با ترس و بهت نهفته در واژه "مرگ"

است. (سامبا نام نوعی رقص آرام است.)

این ترکیب بین دو واژه مخالف و ناهمگون بیانگر دوگانه بودن سیر داستان میباشد.

این که در آرام ترین شرایط ممکن اتفاقاتی غیر منتظره و ناخواسته برای کارکترها رخ میدهد

خود دلیلی برای این نامگذاری است.

ویژگی های خاص این رمان چیست؟

یکی از عواملی که باعث متفاوت بودن این رمان میشود این است که:

خواننده در ابتدای داستان با کارکتر (لی) وارد داستان میشود و گمان میکند که لی کاکتر 

اصلی داستان است و این در صورتیست که در میانه داستان متوجه میشود که با یک روایت

استراتژیک روبرو است و خواه ناخواه باید با کارکترهای زیادی ارتباط برقرار کند.

کارکترهایی که همه به موازات یکدیگر راوی داستان هستند.

_ منظور از راوی روایت کننده کلامی نیست بلکه منظور کارکتریست که مخاطب را تشنه ی دانستن بیشتر ماجرا

میکند.

خلاصه رمان و آنچه در داستان رخ میدهد

روایتیست از یک مرد سیاهپوست آمریکایی که به علت قتل عمد توسط یک مامور پلیس به زندان منتقل میشود.

در مسیر اتفاقاتی می افتد که مانع ادامه مسیر میشود و افسر پلیس میمیرد.

مرد سیاه (لی) از صانحه جان سالم به در میبرد و متوجه اتفاقات عجیبی میشود. او در حی فرار با دختربچه ای

8 ساله آشنا میشود که به کلی مسیر زندگی اش را عوض میکند.

(لی) همان شب متوجه تغییراتی در رفتار مردم شهر میشود و با خوش شانسی به کمک یک مامور پلیس و یک

پسر جوان راهی یک مزرعه میشود و در مزرعه اتفاقاتی می افتد که زمینه ساز اتفاقات نه چندان خوب آینده است...


منتظر انتشار رمان در همین وب باشید.


 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

نگارش اولین رمان آریا آدینی آغاز شد

" سامبای مرگ"


آغاز نگارش:

22.اسفند.1391


این رمان اولین رمان من است که مینویسم.

رمان سبک (تراژدی/اسلش) میباشد.

به زودی بخشی با عنوان ( سامبای مرگ چیست؟) در 

سایت قرار میدهم و در آن به معرفی کامل رمان میپردازم.

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تقدیم به تمام بچه های جنوبی


نگارش شده در تاریخ:      18 دی ماه 1391

تاریخ درج در سایت: 20 دی ماه 1391


   بوی گند ماهی حتی تا طبقه سوم هم می آمد ، تازه از آنجا که پایین می آمدی تا از بوی گند از کوچه پشتی فرار 

کنی پولک های ماهی هایِ ریز ریز کف خیابان کفشهایت را قلقلک میدادند. آنقدر هرکی به هرکی بود که به قول معروف

سگ صاحبش را نمیشناخت. با خودم گفتم خدایا مگر ملت ماهی را به چشم انار پاییز نگاه میکنند که میترسند از

دستشان برد خب ساعت 8 شب چه وقت خریدن ماهی است ، آنهم پای لنج و قایق صاف جلوی در خانه مجید! اینهم

از شانس گند ماست ، بعد از دو ماه آموزشی آمده بودیم خانه رفیقمان استراحت کنیم ، آن هم با این وضع. باورتان

نمیشود دیشب موقع خواب  که قایق ها را آورده بودند از صید ، تا صبح هزار بار آرزو کردم که ای کاش الان داشتم

زیر دست سروان فاسمی شنا میرفتم.

   از همه اینها که بگذریم وقتی انگشت به لولای در کمدِ آشپزخانه میزدی دستت میماند ، آنقدر چرب بود از روغن

سوخته ی ماهی ، هزار بار گفتم هودش را درست کند حوصله بوی ماهی سوخته را دیگر ندارم، مگر همین تازه اش

چه گِلی بر سرمان زده؟ باباجان لامذهب دریایش هم بوی ماهی گرفته.

درد و بلای باعث و بانی همه اینها به سرم ، هوای شرجی اش را کجای دلم بگذارم!؟ بابا مگر زور است؟ نه میشود

عرق کرد نه میشود فرار کرد ، حمام هم که میروی 5 دقیقه بعد باز همان بند و بسات.

   از گرماو بوی ماهی و صدای منحوس این کلاغ سفیدهای الاف و بیکار که به خیال خوردن آشغال ماهی به ساحل

می آیند گرفته تا صدای وق وق کردن بچه ای که مادرش او را به خاطر خرید ماهی آورده...

   بابا جان بدبختی تا چه حد؟ فردا ساعت 7 صبح هم باید پادگان باشم ، نه خوابی نه خوراکی. یکی نیست به مادر

ما بگوید آبت نبود؟ نانت نبود؟ پسر دار شدنت چه بود!؟ میمیردی ما را دختر میزاییدی!؟ شانس بد پدرمان هم رنگ

جبه را ندیده که معاف شویم ، تازه باید جای او هم تقاص دهیم! 

الان هم که نصف شب است ، فردا مصیبت بازهم شروع میشود ، البته اگر تا آنوقت جناب ازرائیل امان دهد...

خدایا حکمتت را شکر...

تمام...

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

http://www.facebook.com/pages/Aria-Adini/516981944988728 


در فیسبوک هم منتظرتان

هستیم







میتوانید به روش زیر نیز صفحه را بیابید...

در قسمت سرچ نام Aria Adini را سرچ کنید و دقت کنید که صفحه ی موجود در بخش " صفحات " را انتخاب کنید

نه گزینه هایی که در بخش افراد است...

 

 

 

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 داستان سریالی جدید...


به نظر شما پایان دنیا در چه ساعتیست!؟


به زودی ...


داستان سریالی 

" دوازده و دوازده دقیقه "


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

داستان اردوگاه اوردوک آریا آدینی

قسمت دوم 


  بعد از اینکه این جمله را از دهان پاتریک شنیدیم مانده بودیم چکار کنیم ، از طرفی خیلی دوست داشتیم به آن اردوگاه

برویم و از طرفی میترسیدیم با رفتن به این اردو چیزهایی ببینیم و کارهایی بکنیم که از این به بعد پاتریک بیش از پیش

دستمان بیندازد.

چهار نفری از سالن غذا خوری خارج شدیم ، وقتی که ناظم دبیرستان (آقای سانچز) در میکروفون اعلام کرد 10 دقیقه برای 

رفتن سر کلاس هنر فرصت داریم ، همگی به سمت کمدهای فلزی و رنگ و رورفته ای که وسایلمان در آن بود رفتیم.

راشل در حالی که با زیپ کوله پشتی اش کشتی میگرفت و ابرهایش را بالا انداخته بود گفت:

"( اگه از من بپرسید میگم حداقل برای این که روی پاتریک رو کم کنیم ، باید به این اردو بریم... )"

در همین حال پیتر که آخرین تکه همبرگر بزرگش را در دستش گرفته بود و تازه از سالن غذاخوری بیرون آمده بود و 

دهانش پر بود ، به ما پیوست و با صدای بلند و مسخره ای گفت:

"( میشه بی خیال دعوات با پاتریک بشی!؟ ما نمیتونیم به خاطر دعوای بچه گونه ی شما دو نفر به زور بیایم به اون

اردوگاه مسخره! )"

و بعد هیکل گوشت آلودش را محکم به من زد و با شوخی گفت:

"( مگر اینکه مارکوس دوباره بخواد کابوی بازی در بیاره ، اونوقت قضیه فرق میکنه. )"

راشل در حالی که کتاب هنرش را به زور از کیف پر از لباسش بیرون میکشید گفت:

"( من که حتما میرم ، شما رو نمیدونم)"

بعد در کمد را قفل کرد و با حالتی تحقیر آمیز دستش را روی شانه ی پیتر گذاشت و گفت:

"( بجای اینکه اینقد بخوری یه کم به فکر لاغریت باش. )"

اریک موهای سیاه و بلندش را که در صورتش تاب بازی میکردند و چشمان آبی اش را مخفی کرده بودند کنار زد و در

حالی که شلوار تنگش را میتکاند گفت:

"( منم میرم...فــردا رضایت نامه رو برای آقای نیکلسون میارم و بعد منتظر میمونم تا سه شنبه شه. )"

من هم بالفاصله ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

"( خب مث اینکه چاره ای نیس ، منم میام! )"

رویم را به طرف شاندی کردم و با که حالتی گویی جوابش را میدانستم لبخندی زدم و گفتم:

"( شاندی هم که مث همیشه با من موافقه... مگه نه!؟ )" 

شاندی کمی مکث کرد و بعد از اینکه به ناخن های تازه لاک زده اش کمی خیره شد پس از کمی درنگ گفت:

"( آره...منم میام. )"

همه به پیتر زل زدیم....

من سکوت را در هم شکستم و گفتم:

"( خب ، پیتر تو چی؟ میای؟ )"

پیتر که هنوز مشغول تمیز کردن تکه های همبرگر از لای دندانهایش بود گفت:

"( مجبورم بیام...غیر از اینه؟ )"

بعد از شنیدن این جمله همگی مثل فیلمهای تینیجری فانتزی لبخد با مزه ای به هم زدیم و بعد راهی کلاس شدیم.

فردای آن روز طبق برنامه همه بچه ها رضایت نامه هایشان را به آقای نیکلسون تحویل دادند.

بالاخره شنبه شد...

ساعت 7 صبح یک روز آفتابی و البته خنک ، دو اتوبوس زرد رنگ جلوی مدرسه ما ایستاده بودند...

من و شاندی طبق معمول همیشه با هم به سمت مدرسه می آمدیم ، وقتی اتوبوس ها را جلوی در مدرسه دیدیم

کلی ذوق زده شدیم.

فقط ده ، دوازده قدم تا مدرسه فاصله داشتیم و همچنان با ذوق و شوق به راهمان ادامه میدادیم که یکباره سر و کله

پاتریک پیدا شد.

پاتریک با اسکیت بورد آبی رنگش که پارسال از مادر بزرگش هدیه گرفته بود به سرعت وارد مدرسه شد و در حالیکه

دستش را جلوی دهانش گرفته بود فریاد زد:

"(هی شاندی ، اردوک جای دخترا نیس ، بهتره برگردی خونه. )"

بعد از گفتن این جمله و خنک کردن دل خودش اسکیت بردش را دست گرفت و از پله های جلوی در مدرسه بالارفت و

وارد سالن شد.

پشت سر او پیتر ، راشل و اریک از پشت اتوبوس ظاهر شدند و از فاصله ی چند قدمی به ما دست تکان دادند.

راشل با صدای بلند فریاد زد:

"(باید بریم داخل تا اول بشمورنمون.)"

وقتی همه با هم وارد سالن شدیم یک صف طولانی 95 نفری از دانش آموزان 4 کلاس را دیدیم که البته جلوی همه

"پاتریک کلرتون" را دیدیم.

پاتریک با همان پرستیج خاص خودش ایستاده بود...

در حالی که چشمان سبزش به ما خیره شده بودند موهای کوتاهش را ماساژ داد و با حالتی تمسخر آمیز یک 

چشمک بچه گانه زد و گفت:

"(برید ته صف. )"

بعد در حالی که لبخند تلخی میزد یک لحظه روی پنجه هایش بلند شد و بعد از صاف کردن گلویش و تکان دادن 

گردنش ، چشمانش را گشاد کرد و به آقای نیکلسون که تمام این مدت سخنرانی میکرد خیره شد.

پس از نیم ساعت سر پا ایستادن ، بالاخره آقای نیکلسون ما را به سمت اتوبوس ها راهنمایی کرد.

من ، شاندی ، پیتر - اریک و راشل در اتوبوس عقبی بودیم و پاتریک چاپلوس و بدجنس هم در اتوبوس جلویی.

  اتوبوس ها حرکت کردند...

بعد از دقیقه وول خوردن در خیابان ها بالاخره به بندر رسیدیم و از آنجا سوار یک لنج سفید رنگ و بزرگ شدیم.

با لنج فقط یک ساعت در راه بودیم.....

همه منتظر بودیم تا اردوک را ببینیم ، حداقل فعلا خشکی اش را...

در میان پچ پچ بچه هایی که تا حالا به اردوک نیامده یودندو هر کدام از اردوک چیزهایی به دیگری میگفتند صدای

نعره ی پیتر بلند شد:

"( رسیدیم ... اوردوک ... اوناهاش ... خشکیه ... )"

در آن لحظه تمام بچه ها یکباره سرشان را برگرداندند. از دور که میدیدی فکر میکردی صدایی انفجاری یا چیزی شبیه

آن شنیدند.

همه ی بچه ها با دهانش بازشان به اوردوک خیره شده بودند... یک جزیره بزرگ ، کلی درخت بلند و یک قله ی بزرگ

که در آغوشش با چیزی شبیه برگ غول پیکر درختان نوشته شده بود:

"( به اوردوک خوش آمدید...)"

ادامه دارد...


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

مقدمه:

مجموعه ی "حکایت من و ماکارونی" در واقع سبکی نو در نوشتار است...

اکثرا این نوع ادبیات را در نگارش نویسندگان اروپایی- آمریکایی میبینیم...


این متون بر خلاف ظاهر ساده و طنز آلودشان سرشار از پیامند...

شما چه برداشتی دارید !؟


   حکایت اول: ( فقط یک رشته)

 فقط یک رشته ماکارونی در بشقابم مانده بود.

به رشته زل زدم.

تنش به تن ماست خورده بود ، مثل ماست های مادرم خنک و بی مزه.

چنگال فلزی را برداشتم و در رشته فرو کردم.

با چنگال اسیرش کرده بودم.

برای نَسَخ گرفتن کمی در ترشی لیته ی بوگندوی مادرم گوش مالی اش دادم و چند لحظه بعد...

از میل نمودنش نهایت لذت را بردم.

حقش بود نچسبِ بی مزه.

 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


آریا آدینی 5 آبان 91

 


ببخشید اگر عکس کجه ...

میتونید روی عکس کلیک مخالف کنید و اونو تو سیستمتون SAVE کنید بعد موقع دیدن از روی سیستم بچرخونینش


تاریخ گرفتن عکس:

5 آبان سال 1391


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: جمعه 5 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

...ادامه 


مقدمه:

این بخش ادامه " یک تکه کوتاه" میباشد برای درک بهتر ابتدا آنرا بخوانبد....


روی زمین نشستم...

رویم را به دیوار کردم...

چاقو را برداشتم...

فقط چند لحظه قبل از اینکه چاقو را روی پوست مرطوبم بکشم صدای جیرجیر لولای در بلند شد...

احساس کردم رویاها تنهایم گذاشتند...

ولی...

ولی هنوز تنهایی را حس نکرده بودم...

رویم را به آرامی برگرداندم...

خودش بود...

برگشته بود...

یک لحظه حس کردم که دیگر دیر شده...

چاقو را روی پوست مرطوب و عرق آلودم فشار دادم...

به خودم که آمدم خودم را پشت میز یک رستوران شیک دیدم...

با یک دست پانسمان کرده...

چه کسی میداند...

شاید این هم یکی از آن رویاها باشد...

شاید آخرینشان...

شاید هم...


نویسنده و طراح:

آریا آدینی


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

مجلسی بود بزرگانی قرار بود که در آن بباید باشند...(1)

کاغذی زین روی بر نهادِ شهر همی دادندی...(2)

در این کاغذ ایراد شده بود:

عاشقی گر بود خاطب (3) این برگه فردا به سوی خانه ی خان بیاید...(4)

مجلسیست در آن بباید که گفت ارزش عشق حقیقی خود...

تمام شهر خُطابِ عاشق "مجتمع فی الواحده البیت"...(5)

ز حیران و گریان و بریان و حتی دیوان...(6)

آمدند همه با هم خانه ی خان...

ز حیران و گریان و بریان آمد فراوان

                                               ولو ز دیوان مردی تنها بود پاک روان

خان پس از صرف غذا خبرش(7) سخن ایراد کرد...

پرسید تک به تک: قیمت عشق از عشّاق...

همه گفتندی هزار یا که هزاران دینار...

بباید که پرداخت زِ روی دیدن یار...(8)

همه گفتند و تمام کردند سخن...

دیوانه دست بالا گرفت و بی هوا  ایراد کرد:

پس چه کسی از من بی چاره در اینجا یاد کرد!؟(9)

 

خان سبیلِ کلفت خود بپیچاند

                                           ز ناله مانندی برآمد ایراد...(10)

کِی(11) دیوانه تو را ز چه روی

                                           عاشقی چنین روی مغرور!؟(12)

دیوانه همی خواند گفت:

                                            منم دلی دارم در این سینه خفت...

خان بزرگ به او تمسخر همی راند:

                                            زو(13) پرسید قیمت عشق چند باد؟

دیوانه همی گریاند و گریاند

                                    تا توانست دل رایت بسوزاند...

صدای نعره ی خان ناگه بیــــامد

                                          کِی ناعقل تو را زنجیر بِباید(14)

دیوانه همی نناد محلی

                              همی خواند غزل خان گوی بی عقلی(15)

بزرگی برخاست ز جای خویش

                                       هی تشویق و بخواند وِ را پیش(16)

نا عقل خان او را بگفت:(17)

                                      زِ چه روی چنان تشویق گفت؟(18)

بزرگ سخن ایراد نمود:

                              بباید چشم زِ اشکِ عشق گردد کبود...(19)

کین(20) دیوانه چنین راست می گفت

                                                 نباید وِ را به این خامی کُفت(21)

خان را چنین بر وا تبریک باد

                                    و بعد دختر خود بر اوی نهاد(22)

 

                                                                                                              تمام...

 

معانی:  

(1): مجلسی بود که قرار بود تمام خوانین در آن باشند.

(2): اعلامیّه ای در تمامِ شهر پخش کردند.

(3)و(4): اگر یک عاشق این اعلامیه را خواند فردا به خانه ی خان بیاید.

(5): تمام مخاطبین این اعلامیه در شهر ، در یک خانه (خانه ی خان) جمع شدند.

(6): شکست خورده و دل شکسته و دل سوخته و حتی دیوانه.

(7): خان بعد از این که غذایش را خورد خبر مرگش سخنش را آغاز کرد.

(8): هزار یا هزاران دینار برای رسیدن به معشوغه لازم است.

(9): پس چرا کسی در این جمع از من سوالی نمیکند!؟

(10): خان سیبیل کلفتش را مالاند و با صذای ناله مانندی گفت:...

(11): که اِی

(12): توی دیوانه روی چه حسابی ادعای عاشقی میکنی آن هم با این غرور زیاد؟

(13): از او

(14): خان با فریاد گفت: تو یک دوانه زنجیری هستی ، تو را باید به زنجیر کشید.

(15): و به قول خان صدای دیوانه وارش را ادامه داد.

(16): دیوانه را تشویق کرد و او را صدا زد...

(17): خانِ نادان.

(18): چرا او را تشویق میکنی؟؟؟

(19): چشم باید از شدت گریه برای معشوق کور شود....

(20): که این

(21): این دیوانه راست میگفت و نباید به او بگوییم نادان.

(22): خان دیوانه را تحسین کرد و دخترش را به عقد او در آورد...

                                

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 یادم می آید به من گفت:

تو را با رویاهایت تنها میگذارم.

در آن اتاق بزرگ میان آن همه رویا هرگر تنها نبودم.

صدای پچ پچ شان امانم را بریده بود.

هر لحظه یکی از آنها صدایم میزد.

شلوغ شده بود...

تصمیم گرفتم من تنهایشان بگذارم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نویسنده و طراح:

آریا آدینی

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: پنج شنبه 9 شهريور 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ایمیل من

Aria.Adini@yahoo.com


در صورتی که به سبک داستانهای درام و غم انگیز علاقه ندارید فقط کافیه به من ایمیل بدین و سبک مورد علاقتون

رو بهم میل کنید...

میتونید نظرهاتون رو هم میل کنید...


همچنین میتونید توی Face Book من رو با اسم Aria Adin سرچ کنید...


در  گوگل هم میتونید با سرچ " آریا آدینی " وبلاگ من رو پیدا کنید...

(اگر آدرس وب یادتون رفت)


 

نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com